...
زمانی که دانشجوی کارشناسی بودم اوضاع کاملا بر وفق مرادم بود.... درسم خوب بود و هر ترم در بیشتر درس ها بهترین نمره ها رو می گرفتم.. همه ی دخترها و پسرهای دانشکده ی فنی من رو می شناختن و روی من حساب می کردن... این ها همه من رو راضی می کرد و واقعا هنگامی که می خواستم کارنامه ی هر ترم رو بگیرم مانند بچه های کوچک کلی ذوق و شوق داشتم!!!
در دوره ی کارشناسی ارشد اوضاع بد نبود... یادمه در امتحان درس ریاضی پیشرفته یک سوالی رو به ما داده بودن که سال ها بود در امتحان این درس تکرار می شد و هیچ کس اون رو حل نمی کرد...این سوال درباره ی فرآیندهایی بود که در یک بمب اتم اتفاق می افتاد و به بمب اتم مشهور شده بود..من این سوال رو حل کردم!!! و دیگه این سوال در امتحانات تکرار نشد!!
حتی وقتی دانشجوی ارشد بودم، یک بار داور معتبرترین کنفرانس بین المللی رشته مون شدم!! که برای بسیاری از استادهای ایرانی داوری در این کنفرانس آرزوست!!!
اما به محض تمام شدن کارشناسی ارشد بدبختی ها و بدشانسی های من هم شروع شد!!... اول از همه در امتحان دکترا شرکت کردم و قبول شدم!! اما استاد ما با من بد شده بود و من رو به عنوان دانشجو نپذیرفت :(
نتونستم تا امروز کار خوب پیدا کنم!!! ... در حالی که همه ی هم کلاسی های گذشته های دور و نزدیک من سر وسامان گرفتن!!! ... به هر دانشگاهی که مدارک م رو برای پذیرش می فرستم یه مشکلی به وجود میاد!!!
این بار دیگه واقعا خودم رو در آلمان می دیدم!!!...فرض کن!!! رفته باشی سفرات و منتظر ویزا باشی ..بعد ناگهان یک ای میل دریافت کنی که برای استادت فلان اتفاق افتاده و دیگه نمی ونه تو رو ساپورت کنه!!! آخه اگه حداقل یک بار این اتفاق برای کسی افتاده بود و سابقه داشت این قدر دل آدم نمی سوخت!!! :(
گاهی اوقات توی زندگی شرایطی برای آدم پیش میاد که هرچه میکنه...هیچ پیشرفتی براش حاصل نمیشه!!!!
تا حالا دیده بودین که کسی از یه دانشگاه خارجی پذیرش بگیره و حتی سفارت هم بره و وقتی که منتظر جواب سفارت هست خبر برسه که استادی که این شخص رو پذیرش کرده، ناگهان بازنشسته شده و دیگه نمی تونه اون رو بگیره!!!!؟؟؟
خب...این دقیقا اتفاقی هست که امروز برای من افتاد!!!.... این دومین باره که برنامه ی من با یه استاد، به همین راحتی و به همین مسخرگی به هم میخوره!!... و دیگه اصلا حال و حوصله ای برای تلاش دوباره برام نمونده :(
...
واقعا اگه قراره زندگی من با این بدشانسی ها بره جلو.. ببین تا آخرش چه بلاهایی قراره سرم بیاد!!!
من واقعا عصبانیام... از همه چی ..... اصلا نمیتونم درک کنم چرا چند ساله هرکاری میکنم به در بسته میخورم........ هر کاری!!!!
*دلم میخواد برای ادامهی تحصیل به خارج از ایران برم....رزومه و شرایطم هم از خیلیها بهتره.... اما هرچی خنگ و بچه تنبل توی کلاسمون بودن الان دارن توی سوئد و کانادا و ... میچرخن و من هنوز این جا موندم...هر بار که توی فیس بوک یکیشون رو میبینم از غصه دق میکنم.... نه به خاطر اونها!!! به خاطر خودم
*شرکتی که گاهی برای کار توش میرم، میخواست یه کتاب بنویسه که از من خواستن توی نوشتن کتاب کمکشون کنم.... منم که از این کارا خیلی خوشم میومد بلافاصله قبول کردم...این کتاب داره با مشارکت شهرداری تهران چاپ میشه و در طی مذاکرات مدیر شرکت و مسئول مربوط به این کار در شهرداری، آقای مسئول خواسته اسمش روی کتاب، به عنوان نویسنده چاپ بشه!!!!.... نتیجه این که اسم من شده اسم سوم روی جلد!!!!! اونایی که توی این کارها واردن به خوبی میدونن که دو روز دیگه، اسم سوم اصلا ارزش نداره و معنیش با هیچ کاره بودن دقیقا یکیه!
*به خاطر علاقهای که به کار عکاسی داشتم... از اول امسال برای گرفتن مدرک کاردانی عکاسی در یک موسسه مشغول به تحصیل شدم.... و از اونجا که علاقه داشتم، به صورت خیرخواهانه! به کمک یک مجلهی اینترنتی عکاسی هم میرم..... معرفی عکاس خارجی و خیلی از ترجمههای انگلیسیش رو من انجام میدم... اما شمارهی جدیدش چاپ شده و اسم همه به عنوان همکاران مجله درج شده جز اسم من...... یعنی هیچ؟!؟!؟!؟!
** امشب که این آخری رو دیدم دیگه دلم میخواد از ناراحتی سرم رو بکوبونم تو دیوار ...البته یه جوری که خون جاری در سرم، بزنه بیرون و بریزه روی در و دیوار
همیشه توی زندگی میگن تلاش و کوشش و ... کن تا به چیزایی که میخواهی برسی.... ولی من تا حالا همه ی تلاشهام به بن بست خورده چیزهایی که براتون نوشتم به غیر از سه تا مقالهای هست که من در تمام مراحل تحقیقاتیشون بودم اما نویسندههای نامحترم، هنگام ارایهی مقاله، اسم من رو ننوشتن!!! و وقتی مقالهای برای ارایه بره، تنها چیزی که به جایی نرسد فریاد است!
اگر دوست نبود چه می کردم!!!!؟؟؟
تا حالا از این آلوچه ها و برگه های هلو، که ترش هستند و بیرون می فروشند، دیدین؟... از همون هایی که قرمزی خوشگلی دارن و آدم رو به هوس می ندازن. دست فروش های دربند هم ازشون می فروشن.
من هیچ وقت مشتری این جور چیزها نبودم و نیستم. اما یک بار هوس کردم مزه ی این ها را امتحان کنم. آن هم کجا؟!؟!؟!....... قلعه رود خان.
با اجازه ی شما!!، یک کاسه آلوچه و برگ هلو خریدم و در راه بالا رفتن از کوه، نوش جان می کردم!!!!! بعد از تمام شدن آلوچه ها و برگه های هلو، آب توی کاسه رو هم تا ته، سر کشیدم تا به طبیعت آسیب نرسونم!!
ادامه مطلب ...