همنوایی شبانه

جایی که توش می نویسم تا یادم نره چی فکر می کردم.

همنوایی شبانه

جایی که توش می نویسم تا یادم نره چی فکر می کردم.

تو اون کوه بلندی!!!

 

   تا حالا از این آلوچه ها و برگه های هلو، که ترش هستند و بیرون می فروشند، دیدین؟... از همون هایی که قرمزی خوشگلی دارن و آدم رو به هوس می ندازن. دست فروش های دربند هم ازشون می فروشن.   

   من هیچ وقت مشتری این جور چیزها نبودم و نیستم. اما یک بار هوس کردم مزه ی این ها را امتحان کنم. آن هم کجا؟!؟!؟!....... قلعه رود خان. 

  

   با اجازه ی شما!!، یک کاسه آلوچه و برگ هلو خریدم و در راه بالا رفتن از کوه، نوش جان می کردم!!!!! بعد از تمام شدن آلوچه ها و برگه های هلو، آب توی کاسه رو هم تا ته، سر کشیدم تا به طبیعت آسیب نرسونم!!

 

   چشمتان روز بد نبیند......... بعد از مدتی، پاهام سست شده بود و سرم گیج می رفت. هر لحظه فکر می کردم، الان از کوه پرت می شم پایین. به خودم لعنت می فرستادم که: آخه این چه توان بدنی ضعیفی هست که تو داری که یک کوه رو هم نمی تونی بالا بیای؟!؟!؟!؟......... 

 

   اما مقاومت فایده ای نداشت. هر لحظه حالم بدتر می شد. مجبور شدم بنشینم. رفتم زیر یک درخت و بی حال افتادم. چند دقیقه بعد، بلند شدم و هنوز یک قدم بر نداشته بودم که دوباره مجبور به نشستن شدم. یک ساعتی زیر درخت وول می خوردم. حتی سرم رو نمی تونستم پایین بندازم. چون هر لحظه امکان داشت که سرگیجه بیشتر بشه و از کوه(که شیب زیادی داشت) پرت بشم.     

    

    پس از حدود یک ساعت، کم کم حالم سرجاش اومد و آرام آرام شروع به بالا رفتن کردم و به هر جان کندنی بود، خودم رو به قلعه(یعنی همان قله ی کوه) رساندم. اما، همین که من رسیدم، ساعت کار قلعه تمام شده بود و در قلعه رو بستند و اجازه ی ورود به کسی داده نشد و من هم دست از پا درازتر برگشتم. فقط برای این که مدرکی داشته باشم که خودم رو به این جا رسوندم، از در و دیوار ورودی قلعه عکس گرفتم!!!!  

 

   وقتی پایین میومدم، فهمیدم که فشارم افتاده بود پایین و خبر نداشتم !!!  

   نتیجه ی اخلاقی : ای کسانی که ایمان آورده اید، توی کوه جلوی هوا و هوس رو بگیرید وگرنه بد می بینید.

 (صدای من): راست می گه. ما دیدیم، می دونیم. 

  

از هر دری سخنی: 

1)     قسمت آخر رو تیاتری بخونید. اول یک صدای آسمانی نتیجه ی اخلاقی رو می گه. بعد، من تاییدش می کنم.

2)     اینترنت نداشتم. تنبل هم بودم.... نتیجه این که این وبلاگ دو ماه تعطیل بود و کلی از دوستای وبلاگی رفتن.(کجاش هم معلوم نیست!!!!.)

نظرات 11 + ارسال نظر
نیلوفر یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:21 ب.ظ http://niloofaresahra.blogsky.com

ابشو سر کشیدی کاسه را چیکار کردی شکمو؟
وای من عاشق این الوچه هام هرگز نذاشتن بخرم هر زمان کسی به نوعی تا اینکه................از یه خواربار فروشی الو قرمز درشت خریدم تمیز .....وای میگم دهنم اب میافته
گاهی یک عدد کافیه تا منو برسونه به واییییییییییییی

.چه فرقی می کند یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ب.ظ http://chefarghimikonad.wordpress.com

سلام هاگن جان
خوشحالم که خوبی ... خوشحالم که برگشتی
آخه این آلوچه ها برای اول دربند ... همون جا بخوری و برگردی ... یعنی اصلا برای خوردن آلوچه بری نه کوه پیمایی ...
یاد قعله الموت رفتن خودمون افتادم ... یه تابلو درست و حسابی توی جاده نبود ...هر چی هم میرفتیم نمی رسیدیم ...آخرش هم شب شد و برگشتیم ...حتا دیوار قعله رو هم ندیدم ...البت ما با ماشین بودیم ها ...

دختر روستایی یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ http://lahoot.blogfa

شوخی می کنی .من دربند از این چیزا می خورم و دوست دارم زییییییییییاااااااااااااااااااااادددددددددددددددددددددد
قلعه رودخان هم نرفتم میگن جای جالبیه

محمد یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:14 ب.ظ http://manam-man.blogfa.com

سلام... حتما مطالب رو خواهم خواند... به لینکهام اضافه می کنم که دسترسی بهت راحتتر باشه... بدرود

محمد یکشنبه 9 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ب.ظ http://manam-man.blogfa.com

الان حالت خوب شده یا نه؟... بابا اون رنگ خالیه... میرفتی یه مقدار رنگ می خریدی میخوردی بهتر بود.. مواظب خودت باش... بدرود

گیس گلابتون دوشنبه 10 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:44 ب.ظ http://kaskiat.blogsky.com/

قصد خودکشی که نداشتی مادر؟!
احتمالا به خاطر اینکه ظرفش غیرقابل تجزیه بود طبیعت نفرینت کرده!

محمد صالح رزم حسینی چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:44 ق.ظ http://abukoorosh.blogfa.com/

کمیک استریپ رنگ چشمات : قسمت دوم
http://abukoorosh.blogfa.com/

باغ بی برگی جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ب.ظ http://bibargi.blogsky.com

هاگن جان منم وقتی آلوچه میبینم نمیتونم خودم رو کنترل کنم. با این که میدونم واسم ضرر داره و فشارم میفته ولی بازم میخورم

ساقی می شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ب.ظ http://saghiemey.blogfa.com

اول اینکه فکر این آلوچه ها من رو از خود بی خود میکنه، چه برسه به خوردنش... با خوندن این متن خوشمزه حسابی آب در دهانمان جمع شد...
دوم اینکه خوب بچه جان این از عواقب کسیه که تنهایی میره کوه! خوب یکی رو پیدا میکردی و با خودت می بردی که اگه پرت شدی حداقل یکی در کنارت باشه
سوم اینکه امروز از یکی از دوستام شنیدم که می گفت این آب قرمز رنگی که روی این آلوچه ها میریزن رنگه فرشه. این دوست عزیز که خودش ساکن درکه است، من رو حسابی غافل گیر کرد.
در آخر اینکه ما دوستان وبلاگی با یکی دوماه تعطیلی این بلاگ از اینجا نمیریم. هستیم حالا حالاها...

گرگان ما جمعه 5 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ق.ظ http://www.gorganma.persianblog.ir

درود

دکتر خودم شنبه 6 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ب.ظ http://porpot.blogsky.com

باز خوبه که مسموم نبوده و چیز نشدی
همیشه مثبت فکر کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد