همنوایی شبانه

جایی که توش می نویسم تا یادم نره چی فکر می کردم.

همنوایی شبانه

جایی که توش می نویسم تا یادم نره چی فکر می کردم.

یادآوری ها 1

اولین بار 19 سالم بود که به طور جدی سعی کردم عاشق بشم!! ... 

البته قبل از اتفاق مزبور، چند بار جسته و گریخته تلاش های نافرجامی رو انجام داده بودم! 


اولین بار دختری زرتشتی بود که اصلا نفهمید من ازش خوشم میاد، چون اصلا بهش نگفتم!! به یک دلیل ساده و خنده دار و بچه گانه و البته به نظر من در اون سن و سال، بسیار مهم!!!... چون یک سال از من بزرگ تر بود  (و الان در آلمان تشریف دارن)


دومین بار دختری هم کلاسی بود که اصلا نمی دونم چرا ازش خوشم اومده بود!! هیچ خصوصیت فیزیکی و اخلاقیش چیزی نبود که من در اون سال ها می پسندیدم! الان که فکر میکنم، می بینم شاید به خاطر رقابتی بود که بین پسرهای کلاس برای دست یابی به این صنم! پیدا شده بود!   به هر حال، همون سال اول فهمیدم که چه شانسی آوردم!!  (سرانجام زندگی ایشون هم این طوری رقم خورد که هنوز یک سال از لیسانسمون نگذشته بود، با یکی از بچه های ارشد ازدواج کرد.)

سومین مورد، دختری بود در کلاس زبان انگلیسی که ابتدا اون از من خوشش اومد..اول ها فکر میکردم از من بزرگ تره! به هر حال کم کم من هم به خاطر داشتن دوست دختر(نه به خاطر این که ازش خوشم اومده بود) سعی کردم که به رابطه ی دوستانه م باهاش ادامه بدم. به هر روی، از بس من معطل کردم و طول دادم و هیچ پیشنهاد دوستی ندادم، حوصله ی بنده ی خدا سر رفت و با پیدا شدن سر و کله ی رقبا بنده از میدان رقابت کنار گذاشته شدم!! (البته با پیدا شدن اولین خواستگار، رقبا با کله خوردن زمین! )


...


اما بنده ی حقیر سراپا تقصیر در درگاه الوهیت! دو تا هم کلاسی داشتم که تیپ رفتاریشون رو می پسندیدم و البته از قضای روزگار در همه ی درس ها و در هر ترم، هم کلاس هم میشدیم!! ... دقیقا یادمه که در کلاس دینامیک بود که با هم صمیمی تر شدیم و وقتی هر دوشون دینامیک رو افتادن و من پاس کردم، تصمیم گرفتم که به یکیشون علاقه مند بشم...


خلاصه این که این بنده ی خدا هم چیزی از زبان ما نشنید و نشنید و نشنید تا روزی که زمان مصاحبه ی دکترای بنده بود که به اصرار خودش، گفتیم که بله  ما از شما خوشمان میاید...جالب این جاست که این دوست ما فکر میکرد که ما از اون یکی هم کلاسی بیشتر خوشمون میاد!!!!!! 


به هر حال، وقتی که دوست دختر رسمی بنده شدند تازه فهمیدیم که عجب!!! اصلا بنده ی خدا در دنیای دیگری سیر میکنه و من در فضای دیگر! البته اشاره کنم که بنده و این دوست دختر رسمیمان تنها دو یا سه بار بیرون رفتیم و فقط تلفنی با هم در ارتباط بودیم!! چون ایشان خیلی نگران لکه دار  شدن دامانشان بودند و بنده هم قبلا در دانشگاه دیده بودم که برای لکه دار نشدن این  دامان چه کارها که نکردند! فقط مشکل این بود که جنس دامن جوری بود که با یه چیزای عجیب و غریبی هم ممکن بود لکه دار بشه و دیگه هم پاک نشه!! مثلا با فیلم "مالنا" 


خلاصه این که ایشان فرمودند باید با من عروسی کنی و برای رسیدن به این مقصود چند تا تکنیک قدیمی و نخ نما شده از دختر عمه ی مشهدیشان یاد گرفتند و اجرا کردند که به نتیجه نرسید! ... یه بار هم که رفته بود برای قبولی ارشد دعای کمیل بخونه، دیگه تیر خلاص رو به قلب من زد!! و دیدم دیگه این رو هیچ رقمه نمیشه تحمل کرد!! ... بعد از چند ماه زنگ زد و از من احوالی گرفت و بعدا فهمیدم که هدفش سنجیدن بنده بود تا تصمیم نهایی برای عروسی با کسی دیگر رو بگیره که بحمدالله! ازدواج کردن و به شیوه ی قدما در همان شب اول عروسی موجبات شکل گیری سلول های کودکی در رحمشان را فراهم آورده و 9 ماه بعد بچه دار شدند و بنده را بیش از پیش شادمان نمودند که از گیر چه خانواده ی سنتی جستیم ها!!!!!


غرض غایی از گفتن این همه حکایت و پته خود را بر روی آب ریختن، ذکر این نکته بود که بنده امشب در اتوبوس تبریز به تهران در فکر بودم که واقعا ماها چه آدم هایی بودیم ها!!!! ... یادمه بعد از کلی ترم هم کلاسی بودن و با کلی ترس و لرز رفته بودم تا برای کاری، ای میل این دو هم کلاسی عزیز اکنون مزدوج و در اون زمان مجرد رو ازشون بگیرم و اون ها هم با کلی شور و مشورت و برگزاری جلسات هم فکری این افتخار را به این جانب دادند!! یا این که تلفن این بندگان خدا را بنده در ترم آخر لیسانس ازشون گرفتم!!! ... 


واقعا نمی دونم فضای عمومی جامعه به چه سمتی سوق داشت که یه شماره تلفن معمولی، کلی مقدمه لازم داشت!! البته بعدها فهمیدم که تازه من خیلی پررو تشریف داشتن و خیلی ها عمری در حسرت فهمیدن نام یار گذرانده اند(البته در شهرهای کوچک)..... تازه این اتفاقات مال خیلی سال پیش هم نیست که فکر کنیم حالا چه خبره!؟؟! ما دهه ی گذشته ی خورشیدیه 


برای بالا بردن محتوای این نوشته!!!، اون رو به نوشته ی پیشین ربط میدم و دوست دارم اشاره کنم که جامعه ی ما به لحاظ فرهنگی رو به پیشرفت هست(نمونه اش ماجرای بالا که الان به ندرت اتفاق میوفته) و این پیشرفت ناخودآگاه جمعی ما، افتادن در مسیری است که بی شک به دمکراسی ختم میشه!


به هر حال 8-9  ساعت بیکار نشستن توی اتوبوس و دیدن دو تا فیلم عاشقانه ی نیمه آبکی و خوش ساخت این خاطرات رو یاد آدم میاره دیگه 


چو جهان از ما گذرد ای دل/ چه ز ما بر جا به زمان ماند!؟

زمانی بود که من واقعا به بحث کردن و تحلیل سیاسی علاقه مند بودم، گرچه هنوز هم به شدت به این مساله علاقه دارم اما سال هاست به این نتیجه رسیدم که درصد کمی از آدم ها قدرت تحلیل و پردازش دارن! و به همین علت اغلب طوطی وار به بیان نظرات خوانده شده شان می پردازن!...


به نظرم بسیاری از کسانی که به روحانی رای دادن فقط و فقط به خاطر این که در شناسنامه شان مهر خورده شده باشه در انتخابات شرکت کردن و برای بهتر شدن نتیجه ی این اجبار، ترجیح دادند که نام وی را بنویسند... 

تاریخ گواهی میدهد که در جوامعی مثل ما، راه رسیدن به دمکراسی نوپاست و به شدت درگیر با مقاومت تک تک ما!!! وقتی به فرانسه و کشورهای کنونی دارای جایگاه ویژه در این زمینه نگاه کنیم، می بینیم که راه طی شده برای رسیدن به موقعیت کنونی خیلی سنگلاخ تر و طولانی تر از راهی است که ما در حال پیمودنش هستیم و این موجب خوشحالیست!


.....

برخی تصمیم های زندگی زخمی عمیق بر جای میذارن اما به نظر من، مهم اینه که مطمئن باشیم کار درست رو انجام دادیم..... و من الان با علم بر این که زخم تصمیمم خیلی جان سوز بود، هم چنان عقیده دارم که تصمیم به جایی گرفتم.