همنوایی شبانه

جایی که توش می نویسم تا یادم نره چی فکر می کردم.

همنوایی شبانه

جایی که توش می نویسم تا یادم نره چی فکر می کردم.

آخه چراااااااااااااااا؟!؟!؟؟؟!!!!

 

من واقعا عصبانی‏ام... از همه چی .....  اصلا نمی‏تونم درک کنم چرا چند ساله هرکاری می‏کنم به در بسته می‏خورم........ هر کاری!!!!

 

 *دلم می‏خواد برای ادامه‏ی تحصیل به خارج از ایران برم....رزومه و شرایطم هم از خیلی‏ها بهتره.... اما هرچی خنگ و بچه تنبل توی کلاسمون بودن الان دارن توی سوئد و کانادا و ... می‏چرخن و من هنوز این جا موندم...هر بار که توی فیس بوک یکیشون رو می‏بینم از غصه دق می‏کنم.... نه به خاطر اون‏ها!!! به خاطر خودم

 

 *شرکتی که گاهی برای کار توش می‏رم، می‏خواست یه کتاب بنویسه که از من خواستن توی نوشتن کتاب کمکشون کنم.... منم که از این کارا خیلی خوشم میومد بلافاصله قبول کردم...این کتاب داره با مشارکت شهرداری تهران چاپ میشه و در طی مذاکرات مدیر شرکت و مسئول مربوط به این کار در شهرداری، آقای مسئول خواسته اسمش روی کتاب، به عنوان نویسنده چاپ بشه!!!!.... نتیجه این که اسم من شده اسم سوم روی جلد!!!!!  اونایی که توی این کارها واردن به خوبی می‏دونن که دو روز دیگه، اسم سوم اصلا ارزش نداره و معنیش با هیچ کاره بودن دقیقا یکیه!

 

 *به خاطر علاقه‏ای که به کار عکاسی داشتم... از اول امسال برای گرفتن مدرک کاردانی عکاسی در یک موسسه مشغول به تحصیل شدم.... و از اون‏جا که علاقه داشتم، به صورت خیرخواهانه! به کمک یک مجله‏ی اینترنتی عکاسی هم می‏رم..... معرفی عکاس خارجی و خیلی از ترجمه‏های انگلیسیش رو من انجام می‏دم... اما شماره‏ی جدیدش چاپ شده و اسم همه به عنوان همکاران مجله درج شده جز اسم من...... یعنی هیچ؟!؟!؟!؟!

 

** امشب که این آخری رو دیدم دیگه دلم می‏خواد از ناراحتی سرم رو بکوبونم تو دیوار ...البته یه جوری که خون جاری در سرم، بزنه بیرون و بریزه روی در و دیوار

 

همیشه توی زندگی می‏گن تلاش و کوشش و ... کن تا به چیزایی که می‏خواهی برسی.... ولی من تا حالا همه‏ ی تلاش‏هام به بن بست خورده  چیزهایی که براتون نوشتم به غیر از سه تا مقاله‏ای هست که من در تمام مراحل تحقیقاتیشون بودم اما نویسنده‏های نامحترم، هنگام ارایه‏ی مقاله، اسم من رو ننوشتن!!! و وقتی مقاله‏ای برای ارایه بره، تنها چیزی که به جایی نرسد فریاد است!



اگر دوست نبود چه می کردم!!!!؟؟؟

 

نظرات 1 + ارسال نظر
حمید سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:17 ب.ظ http://hamidhaghi.blogsky.com

کف ِ دستم را که بو نکرده بودم که ما

عاشق خواهیم شد دست در دست ِ هم . . .

حالا هر شب قبل از خواب کف ِ دستم را بو می کنم و

تو تمام مشامم را پر می کنی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد